.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۶→
پانیذ چشمای منتظرش و به بابادوخت.رضاهم دستاش و از جلوی صورتش برداشت وبه باباخیره شد.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شمادوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید واین وضعیت که پیش اومده برای هردوتون غیرقابل تحمله.پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم.من ازیکی از دوستام شنیدم که یه بیمارستانی توی لندن هست.اونجاخیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن وآدمای زیادی روبه زندگیشون برگردوندن.پس اگه اون آدما خوب شدن،پانیذهم می تونه خوب بشه.
پانیذ ناامید نگاهش وازبابا گرفت وبه زمین دوخت.آروم گفت:نه باباجون...من خوب نمیشم.سرطان من خیلی وخیمه...سرطان خون اونم ازنوع لوسمی...امکان نداره که معالجه بشه...من مطمئنم.
دوباره نگاهش وبه بابادوخت وگفت:تازه ازکجامی خوایم پول بیاریم وبرای خوب شدن من هزینه کنیم؟مطمئناً خرجش خیلی زیاده...
بابالبخندی زدوگفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار وندارم،فدای یه تارموت دخترم.
پانیذ لبخندی زدوگفت:شما خیلی لطف داری بابا جون ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.چه توی بیمارستانای اینجا وچه اونجا!! من خوب نمیشم.
رضا به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟!پانیذ توچرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
باباگفت:قراربود روی حرفم نه نیاری.مامیریم.همه باهم.
وازجاش بلندشدوبدون اینکه به کسی فرصت مخالفت کردن بده،باقدمای محکم واستواربه اتاقش رفت.
*********
اون شب وقتی رضا پانیذ روبرده بود تاوبرسونتش مامان صدام کردوازم خواست به آشپزخونه برم.باخودم گفتم لابدمی خوادبهم بگه این ظرفاروبشور یا فلان سیب زمینی وپوست بِکَن...به آشپزخونه رفتم...
مامان بایه ملاقه توی دستش روبروی گازوایساده بودوبه یه نقطه مبهم زل زده بود!!الهی قربون مامانم برم...حتماداره به پانیذ و رضا فکرمیکنه... برق اشک وتوچشمای قشنگش دیدم.دیگه نتونستم طاقت بیارم واشک مامانم وببینم...به ستمش رفتم وازپشت بغلش کردم...لبخندی زدم ومهربون گفتم:مامان جونم چی شده؟!چرا الکی چشمای خوشگلت واشکی می کنی مامان خانومی!!؟!
دستی به چشماش کشیدوبه سمتم برگشت...لبخندتلخی زدوگفت:چیزی نیست عزیزم...(به صندلی میزناهارخوری اشاره کردوادامه داد:)میشه بشینی؟!می خوام راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
موضوع مهم؟!!!مامان می خواد درموردیه موضوع مهم بامن حرف بزنه؟!چه موضوعی؟!!!
باتعجب بهش خیره شدم وگفتم: چیزی شده!؟
سری به علامت نه تکون داد...به سمت صندلی رفتم ونشستم.اونم اومدروی صندلی کنارم نشست...دستش وگذاشت روی دستم وشروع کردبه نوازش کردن انگشتام!چشماش دوباره پراشک شد...باحسرت به چشمام خیره شده بود.
بابا نگاهی به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من می دونم که شمادوتا چقدر هم دیگه رو دوست دارید واین وضعیت که پیش اومده برای هردوتون غیرقابل تحمله.پس باید یه فکری به حال این مشکلی که پیش اومده بکنیم.من ازیکی از دوستام شنیدم که یه بیمارستانی توی لندن هست.اونجاخیلی از بیمارای سرطانی رو معالجه کردن وآدمای زیادی روبه زندگیشون برگردوندن.پس اگه اون آدما خوب شدن،پانیذهم می تونه خوب بشه.
پانیذ ناامید نگاهش وازبابا گرفت وبه زمین دوخت.آروم گفت:نه باباجون...من خوب نمیشم.سرطان من خیلی وخیمه...سرطان خون اونم ازنوع لوسمی...امکان نداره که معالجه بشه...من مطمئنم.
دوباره نگاهش وبه بابادوخت وگفت:تازه ازکجامی خوایم پول بیاریم وبرای خوب شدن من هزینه کنیم؟مطمئناً خرجش خیلی زیاده...
بابالبخندی زدوگفت:هرچی که دارم می فروشم.همه دار وندارم،فدای یه تارموت دخترم.
پانیذ لبخندی زدوگفت:شما خیلی لطف داری بابا جون ولی این همه هزینه کردن تهش هیچی نیست.چه توی بیمارستانای اینجا وچه اونجا!! من خوب نمیشم.
رضا به جای بابا جواب داد:
- چرا خوب نمیشی؟!پانیذ توچرا انقدر ناامیدی؟!!
- به چی امید داشته باشم وقتی مطمئنم که حالم خوب نمیشه؟!
باباگفت:قراربود روی حرفم نه نیاری.مامیریم.همه باهم.
وازجاش بلندشدوبدون اینکه به کسی فرصت مخالفت کردن بده،باقدمای محکم واستواربه اتاقش رفت.
*********
اون شب وقتی رضا پانیذ روبرده بود تاوبرسونتش مامان صدام کردوازم خواست به آشپزخونه برم.باخودم گفتم لابدمی خوادبهم بگه این ظرفاروبشور یا فلان سیب زمینی وپوست بِکَن...به آشپزخونه رفتم...
مامان بایه ملاقه توی دستش روبروی گازوایساده بودوبه یه نقطه مبهم زل زده بود!!الهی قربون مامانم برم...حتماداره به پانیذ و رضا فکرمیکنه... برق اشک وتوچشمای قشنگش دیدم.دیگه نتونستم طاقت بیارم واشک مامانم وببینم...به ستمش رفتم وازپشت بغلش کردم...لبخندی زدم ومهربون گفتم:مامان جونم چی شده؟!چرا الکی چشمای خوشگلت واشکی می کنی مامان خانومی!!؟!
دستی به چشماش کشیدوبه سمتم برگشت...لبخندتلخی زدوگفت:چیزی نیست عزیزم...(به صندلی میزناهارخوری اشاره کردوادامه داد:)میشه بشینی؟!می خوام راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
موضوع مهم؟!!!مامان می خواد درموردیه موضوع مهم بامن حرف بزنه؟!چه موضوعی؟!!!
باتعجب بهش خیره شدم وگفتم: چیزی شده!؟
سری به علامت نه تکون داد...به سمت صندلی رفتم ونشستم.اونم اومدروی صندلی کنارم نشست...دستش وگذاشت روی دستم وشروع کردبه نوازش کردن انگشتام!چشماش دوباره پراشک شد...باحسرت به چشمام خیره شده بود.
۱۳.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.